روزای پر از خنده
 
درباره وبلاگ


سلام.اسم من الکسیس هست 20 سالمه دانشجو هستم این وبلاگ رو زدم تا توش خاطراتم رو بنویسم عادت کردیم دیگه بدون وبلاگ نمیشه .آمار وبلاگ برام اهمیت نداره چون خاطراتم رو واسه خودم می نویسم.خودم آدم غمگینی هستم ولی همیشه دوست دارم همه رو شاد کنم.اگه مطالب رو خوندی صمیمانه میخوام که نظر هم بدی.ممنون.دوست دارم
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 221
بازدید کل : 46925
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1

زندگی اجباریست ،زندگی باید کرد
شاید آن روزی که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت،باید اینگونه نوشت: زندگی اجباریست زندگی باید کرد




اول جریان روز یکشنبه رو بگم خیلی روز جالب وخنده داری بود؛صبحش ساعت 10:30 کلاس ریاضی داشتم که تقریبا تو اون کلاس جمعمون جمعه فقط سرکلاس جک میگیم و میخندیم اینقدر کلاس با حالیه که حدو حصر نداره؛ولی ساعت بعدش که کلاس اقتصاد کلان باشه حال گیریه که نیم ساعت بعداز ریاضی شروع میشه حالا هرچی خندیدیم حالا باید گریه کنیم ؛اول کلاس استاد همیشه تا جایی که درس داده میاره پای تابلو میپرسه شانسی هم هست یعنی از یکی از بچه ها میخواد که یه عدد بگه و بعدش اون عدد هرکی شد باید بیاد جواب بده؛اول گفتن 20، میدونستم من نیستم؛

اسمشو خوندنو جواب داد بنده خدا 0 گرفت چون اولین جلسه بعد از عید بود بچه ها آماده نبودن؛بعدش به همون یارو گفت یه عدد دیگه بگو گفتش 13 قلبم داشت کنده میشد استاد گفت اگه گفتین کیه؟ آقای م؛ح ؛خلاصه ازم پرسید گرفتم 1 از 1/5 ؛بعد از کلاس کلان با 3 تا از بچه ها رفتیم شیراز واسه خرید؛توی شیرازم یه چند تا اتفاق واسمون افتاد اینقدر خندیدیم که داشتیم دیوونه میشدیم دلم درد گرفته بود از شدت خنده؛خلاصه روزی پر از خنده بود؛مدت ها بود اینقدر نخندیده بودم؛ شب ساعت 11 بود که اومدیم خونه هیچی هم نخریدم فقط پول کرایه دادم ولی به خنده اش می ارزید؛روز دوشنبه هم صبحش رفتم خیابون گوشیمو که داده بودم تعمیر کنه تحویل بگیرم 20 هزار تومن خرجم شد بعدش اتفاقی داییمو( فقط 2 سال ازم بزرگتره) تو خیابون دیدم رفتیم باهم یه پیرهن خریدیم چون عروسی عموم بود (دوشنبه شب حنابندون و سه شنبه شب عروسی) شب هم رفتیم دهاتمون واسه حنابندون کلی رقصیدیم و ترکه بازی کردیم ؛صبحش رفتم خیاطی پیرهن رو تنگش کردم بعدش میخواستم برم سرکلاس زبان تخصصی دیدم دیگه دیر شده استادش از اون عقده ای هاست که راه نمیده؛توی اون کلاسم چندتا از بچه ها هستن خیلی میخندیم؛دیگه رفتم کافی نت دانشگاه و برگشتم تا کلاس تموم بشه با بچه ها بریم سلف.بعد از اتمام کلاس به استاد گفتم حاضریمو بزن استاد بنده خدا فکر کرد سرکلاس بودم حاضری زد؛بعد از سلف رفتم خونه؛ شبش رفتیم تالار عروسی عموم؛من هیچ وقت واسه عروسی ها نمیرقصم چون روم نمیشه؛ولی اون شب منو بچه ها به زور کشیدن وسط منم رقصیدم؛خلاصه هیچ وقت اینقدر نرقصیده بودم که اونشب رقصیدم؛بعدشم بوق بوق کردیم و عروس رو رسوندیم و تمام

 


نظرات شما عزیزان:

امین یک ناراضی
ساعت18:05---23 تير 1390
سلام

جالب بود خسته نباشید

ممنونم که به من سر زدید


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







شنبه 29 فروردين 1390برچسب:روزای خنده دار, :: 21:40 ::  نويسنده : الکسیس